ایران در نقشه جهان

گپ و گفتی در دلتنگی و خاطرات آن روزها

سه شنبه پانزدهم بهمن ماه 1392

 سلام به همه دوستان.

     نیامدم که سخنرانی کنم، فقط آمدم با شما دوستان گپ بزنم البته با اجازه استادان محترم. به آقای مقصودی پیشنهاد کرده بودم که جلسه  بی نظم باشد، یعنی ما فرصت داشته باشیم تا همدیگه رو ببینیم اما ایشان که طرفدار نظم هستند، فکر کردند شاید اینطوری بهتر باشد.

  وقتی هم  گفتند که 5 دقیقه ای صحبت کنم،  گفتم که نمی تونم، واقعا هم برام راحت نبود. با خودم گفتم من که 4 سال در دانشکده جرات نداشتم  حاضر اسمم رو بگم، چطور الان جلوی همان کسانی که این خاطره را با آنها دارم، می تونم حرف بزنم، هر چند که به قول استاد عزیزم آقای دکتر نقیب زاده زبانم دراز شده باشد. یه بار هم انصراف دادم اما وقتی آقای مقصودی اصرار کرد با خودم گفتم که وقتی جهانگیر معینی که حتی در دوره فوق لیسانس وقتی بهش سلام می کردی، تا بناگوش قرمز می شد و جواب سلام رو نمی داد  حالا دانشجو راه می اندازه و کلاس اداره می کنه، چرا من نتونم جلوی دوستان هم دانشکده ای دو کلمه حرف بزنم.

 به هرحال ، آمدم که بگم من از اول هفته برای امشب و دیدن شما هیجان داشتم. وقتی ایمیل های اسامی دوستان را می دیدم، خیلی سعی می کردم برای بعضی از اسم ها صورتی در ذهنم بیاورم اما متاسفانه قیافه ها بر اسامی منطبق نمی شدند. اسامی را ما روی دیوار موقع اعلام نمرات می خواندیم و از آنجا که با دوستان مان هم هرگز صحبت نمی کردیم، صورت های بی اسم را هر روز می دیدیم. گاهی با خود فکر می کنم که این نگاه جنسیتی و تقلیل هویت ما به صرف زن یا مرد بودن، چه اندازه غیر انسانی است چنانکه باعث شد که ما از یک رابطه ضروری دوستانه و انسانی در دوره دانشگاه که خوشایندترین دوران زندگی ما بود و دوستی های خوب بعد از آن محروم باشیم.امیدوارم حالا که بخشی از ما همدیگه رو پیدا کردیم، این دوستی را ادامه بدیم، شاید گاهی بتونیم به هم کمک کنیم یا اینکه با دیدن همدیگه خاطرات شیرین روزهای دور را برای هم زنده کنیم.

 این رو هم باید بگویم که از آن دوران به رغم سختی هایی که وجود داشت خاطره های خوش فراوان داریم. آقای دکتر افتخاری که هر دانشجویی پا به دانشکده می گذاشت  ناگزیر باید 20 واحدی با ایشان بگذراند، در یکی دو سال اول، من و پری ناز کلینی را با هم اشتباه می گرفتند، به من می گفتند پری ناز کلینی و به پری ناز می گفتن نرگس خاتون براهویی. همیشه هم اسم من را کامل می گفتند.

   از آقای دکتر ساعی هم خاطره ای دارم. در همان دو سه هفته اولی که وارد دانشگاه شده بودم، یک روز به سرپرستی احضارم کرده بودند. وقتی سرپرستی رفتم، معلوم شد تعدادی از دانشجویان که شاید 20 نفری می شدند، باید تعهد محضری سیاسی می دادیم برای اینکه هرگز کار خلافی در زمینه های اخلاقی و سیاسی و ... نکنیم. این تعهد را هم باید پدرم می داد. خیلی تکان دهنده بود، برای اینکه وقتی من وارد دانشگاه شدم، 17 سالم بود و نمی دونستم که برای کدام فعالیت سیاسی غیر قانونی باید تعهد بدم؟

علاوه براینکه این تعهد، نه تنها آب سردی بود روی  شادی ناشی از قبولی در کنکور، بلکه  تمام آینده ای که برای خودم تصویرکرده بودم را سیاه و تاریک می کرد. فکر می کردم همین امروز فرداست که بگویند دیگه دانشگاه نیا، اخراجی!  برای کمک گرفتن به دکتر ساعی  پناه بردم که تنها استاد خود دانشکده بود که در ترم اول باهاش درس داشتیم. ایشان با صبوری به من گوش دادن، بعد منو بردن پهلوی آقای محمدی که رییس آموزش بود به گمانم، آدم شریفی که  گفت  شاید کسی از سر بدخواهی برای شما گزارش داده باشه اما نگران نباش، تعهد رو بده و درست رو هم بخوان.

 در آن روز های دلهره و نگرانی و برای من پر از اضطراب این دلگرمی واقعا ارزشمند بود و مغتنم . من از آقای دکتر ساعی به دلیل رابطه صمیمانه ای که با بچه ها برقرار می کردند و به ما اعتماد را آموختند، خیلی تشکر می کنم و همواره حق شناس محبت هایشان هستم.