ایران در نقشه جهان

چشم‌انداز علوم سیاسی در ایران و جهان

جمعه هفدهم فروردين ماه 1397

 

 سلام عرض می کنم، من عباس میلانی هستم، از دانشگاه استنفورد با شما صحبت می کنم. می خواستم قبل از این که عرائضم را بگویم، تشکر کنم و بگویم برای من افتخاری است که در این نشست شرکت می کنم و این اولین باری است که چنین فرصت مغتنمی پیدا کردم، گرچه از سال‌ها پیش فعالیت های انجمن علوم سیاسی را دنبال، و مطالبی که در ماه های مختلف فرستاده می شد، مطالعه می‌کردم.

 به گمان من فرصت بسیار مغتنمی است برای بحث از چشم انداز علوم سیاسی در جهان و ایران، برای این که به نظر من هم ایران و هم جهان در یک دوران گذار بسیار مهمی هستند و علوم سیاسی و کارهایی که علوم سیاسی در آینده می‌تواند بکند، چه در ایران و چه در جهان، به گمان من بسته به درک آن شرایط و ویژگی های این گذار دارد؛ چه این گذار را در مفهوم ملی و محدود ایران در سی و چند سال اخیر ببینیم، چه، به گمان من، لازم باشد به این گذار هم در ایران و هم در جهان به مفهوم موسعتری نگاه بکنیم. و من سعی می کنم در این فرصتی که به من داده شد، به اجمال در مورد هر دوی اینها صحبت کنم.

گذاری که به نظر من در سطح جهانی دارد صورت می گیرد، گذاری است که اتفاقا در دانشگاههای آمریکا و در انجمن علوم سیاسی آمریکا در چند سال اخیر طرف توجه بوده و اگر صحبت های آنها، به صحبتهای مدیران آنها، و به بعضی از مقالاتی که در مورد وضعیت این رشته نوشته شده است، توجه کنید، به گمان من متوجه خواهید شد که بسیاری این وضعیت بحران و گذار را درک می کنند و متوجه هستند که روزگاری نو در پیش است. و اگر علوم سیاسی بخواهد ربط خودش را با این وضع حفظ بکند و درک خودش را دقیق تر کند، لازم است که هم نظریات و روشهای خود را با این شرایط جدید، یعنی به یک روایتی از علوم سیاسی در مفهوم مدرن، تطبیق دهد. ممکن است بعضی دوستان در جمع موافق این نظر نباشند، ولی خیلیها گفتند علوم سیاسی در مفهوم جدید با تجدد و با ماکیاول آغاز میشود. اوست که اندیشه سیاسی را از قید و وصف ایده آل ها جدا می کند و اندیشه سیاسی را به طرف توصیف آن چه که هست سوق می‌دهد و به خاطر این امر چوب فراوانی از کلیسا و قدرتمندان می خورد. ولی در واقع آغاز تجدد با آغاز علوم سیاسی و علوم اجتماعی دیگر، یعنی علم تاریخ، انسان‌شناسی در مفهوم جدید آن، و انسان‌گرایی در مفهوم جدید، مرتبط است. یکی از پیامدهای این تجدد و یکی از ارکان اصلی فکر ماکیاول، که کتاب معروفش را در واقع با شرح این ماجرا آغاز می‌کند، این است که دوران مشروعیت الهی و ابدی یعنی تغییر ناپذیر، پایان یافته و دوران مشروعیت اکتسابی و تبدیل‌پذیر آغاز شده است: شاهزاده جدید باید خود مشروعیت خویش را کسب کند، و دیگر نمی تواند به خون یا به تاویل الهی وابسته باشد. باید بپذیرد که لازم است دائم این مشروعیت را حفظ و تقویت کند. به این معنا علوم سیاسی جدید وصف و درک سیاست در همه ابعاد پیچیده آن است و به این معنا نیست که این درک جدید عاری از اخلاق است، ولی بخشی از کار علوم سیاسی وصف و درک این واقعیت است. علوم سیاسی جدید برای انجام این کار جدید، لازم بود نوعی جدید از فکر و خرد را بپذیرد؛ نوعی از خرد که جدا از هر قید و بندی بود. و این نوع خرد تا قرن نوزدهم، در واقع، تبدیل به یک نوع نگاه اثبات‌گرایی یا پوزیتیویستی در علوم اجتماعی شد. آگوست کنت پیدا شد و باور افراطی، به گمان من، پیدا شد که کار علوم سیاسی دقیقا تقلید از علوم طبیعی است، اگر علوم اجتماعی روش‌های علوم طبیعی را انتخاب کنند، تبدیل به یک علم موجه می‌شوند. وقتی که در مورد علوم سیاسی در آمریکای امروز صحبت می‌کنم،  عرض خواهم کرد که چگونه، به گمان من، عارضه این پوزیتیویسم الان در بسیاری از گروه‌های علوم سیاسی از جمله گروه علوم سیاسی دانشگاه استانفورد مشهود است. آنچه که به تجدد امکان داد رواج پیدا کند و جهانی شود، در واقع دو واقعیت همزاد این تجربه آغازین ماکیاول بود: یکی پیدا شدن صنعت چاپ، و دیگری پیدا شدن سرمایه‌داری که جهان‌گستر و آغازگر نوعی گلوبالیسم (جهان‌گرایی) است. اگر اینها را به همراه جنبه‌های دیگری از تجدد کنار هم بگذاریم، نتایج اجتناب ناپذیر آنها، مسئله حقوق انسانها، مسئله حقوق زنان و ضرورت تساوی زنان در همه عرصه‌هاست. این موارد بتدریج تا قرن نوزدهم به صورت بخشی از این تجربه تجدد درآمد و کار علوم سیاسی تبیین، درک و کمک به تغییر جنبه‌هایی از این تجربه تجدد شد.

امروز به گمان من این مفهوم تجدد، با چالش‌های بسیار جدی رو به رو است. به یک روایت، ما در حال وارد شدن به مرحله جدیدی از تجدد هستیم. در یکی دو سال اخیر، دو کتابِ به گمان من مهم در این زمینه در آمریکا انتشار یافته است، که شاید به فارسی هم ترجمه شده باشد. من سراغی از آنها نگرفتم. کتاب نخست، کتابی است که دو استاد دانشگاه ام. ای. تی. نوشتند: اندرو مک آفی[1] و اریک براینجلفسن.[2] عنوان کتاب عصر دوم ماشین[3]است، و  در واقع وصف دقیقی است از آنچه که پیامد انقلاب اطلاعاتی، پیامد انقلاب هوش مصنوعی artificial intelligence و پیامد استفاده از کامپیوتر است، و اساس حرف این است که این فناوری جدید در اساس بسیاری از مفاهیم بنیادین همزاد با تجدد را تغییر داده است. مفهوم خرد و مفهوم نوع استفاده ابزاری از ماشین را دارد تغییر میدهد. اگر با انقلاب صنعتی بازوی انسان در واقع جای خود را به ماشین داد، الان فکر انسان است که دارد جای خود را به artificial intelligence میدهد. مفهوم معرفت و مفهوم امکان دسترسی به معرفت در حال تغییر است، یعنی معرفت و توان رسیدن به آن در حال جهانی شدن است. برخی از فعالیتهایی که بعضی از ایرانی‌ها، مثلاً، در همین دانشگاه استانفورد در زمینه استفاده از کامپیوتر برای طب، آموزش و پرورش، سیاست و درک متون انجام می‌دهند، به گمان من انقلابی است. اگر صنعت چاپ انقلاب تجدد را میسر کرد، الان این صنعت جدید دارد مفهوم تازه‌ای از تجدد و گستره تازه ای از آن را میسر می‌سازد که به گمان من تمام مفاهیم را زیر و رو می کند؛ مثل بسیاری از مفاهیم اساسی که ما در سیاست با آنها رو به رو بودیم، بسیاری از مفاهیمی که ساختارهای بین المللی سیاسی بر اساس آنها استوار بودند، به گمان من، در مقابل این فناوری جدید ناچار به تغییر خواهند بود. به عنوان مثال، حاکمیت ملی، این مسئله که دولت حاکم سرزمین خودش است، و احاطه بر آن سرزمین و انحصارهایی در آن سرزمین دارد و می‌تواند رفت و آمد به آن سرزمین را کنترل کند، با علم جدید سازگار نیست. این مفهوم دیگر به دولت‌ها اجازه نمیدهد که حاکمیت خود را به آن مفهوم به اصطلاح وستفالیایی ادامه دهند. این مفهوم که انسان به موازات حاکمیت ملی، حاکم بر سرنوشت و ذهن خویش است، با میزان این دستگاههای اطلاعاتی artificial intelligence، الگوریتمهایی که برخی از این سیستمها برای تغییر سلیقه ما استفاده می‌کنند، جملگی مفهوم تازه ای از شهروند و میزان حاکمیت فرد بر ذهن و عین خویش، و نیز میزان حاکمیت دولت بر ذهن و عین مردم تحت حاکمیت دولت ایجاد کرده و می کند. یعنی ما با دوران تازه ای رو به رو هستیم و یک نوع بازاندیشی ضرورت دارد و علم سیاست در سطح بین‌المللی دارد با این مسئله دست و پنجه نرم می‌کند که برخی از این مفاهیم مثل مفهوم شهروند، حاکمیت،، تجارت در این جهان جدید چه معنایی پیدا می‌کند. نه تنها نظام وستفالی حاکمیت سقوط کرده بلکه نظام لیبرال دموکراسی که غرب بعد از جنگ جهانی دوم  در جهان ایجاد کرد و دوباره بر اساس این فرض استوار بود که در صحنه بین المللی بازیگران اصلی دولت‌ها هستند و برخی نهادهای برگزیده این دولت ها هستند، الان مورد شک بازیگرانی در عرصه بین المللی است که با هیچ کدام از این قواعد بازی نمی‌کنند و می‌توانند اختلال در این نظام ایجاد کنند. دانشگاه های علوم سیاسی به طور روز افزون در تلاشند که درک خود را از این فضای جدید افزایش دهند. البته این امر الزاما بدین معنا نیست که تجربه تجدد تجربه ناکامی بوده است، کتاب دیگری که در همین چند ماه اخیر چاپ شد، کتاب زایش جدید[4]نوشته پینکر[5] بود که مقدار شگفت‌انگیزی از داده ها را گردآوری کرده است تا نشون دهد که اتفاقا تجربه تجدد به میثاق خود برای بهتر کردن زندگی مردم عمل کرده است و بحران آن، چنان که خیلی‌ها معتقدند، بحرانی جدی نیست.

 چه تجدد را پایدار بدانیم و معتقد باشیم به میثاق خود عمل کرده است و چه آن را دچار بحران اساسی بدانیم، مصادیقی از یک بحران جدی می‌بینیم که علوم سیاسی در آمریکا و اروپا (من درباره آمریکا کمی بیشتر اطلاع دارم)، سعی در درک آن دارند، و سعی می کنند راه نجاتی از این بحران بیابند. این بحران چند بُعد دارد: یکی نابرابری های روزافزونی است که در جوامع سرمایه داری پیشرفته پیدا شده است. دیگر، نابرابری‌هایی است که در سطح بین المللی ایجاد شده، نابرابری هایی که نتیجه آن گلوبالیسم است و اگر راه حلی برای آن پیدا نشود، عوارضی بسیار جدی خواهد داشت. عوارضی که تا کنون پیدا شده است، خود به حد کافی جدی است، به عنوان مثال، در طول 1300 سال زندگی مشترک مسلمانان با یهودیان و مسیحیان، هرگز اتفاق نیفتاده بود که تعداد مسیحیان و یهودیانی که در کشورهای مسلمان زندگی می‌کردند کمتر از تعداد مسلمانانی باشد که در عالم مسیحی در غرب زندگی می‌کنند. الان نزدیک به 50 میلیون مسلمان، به روایتی، در کشورهای غربی زندگی می کنند. این تجربه برای مسلمانان و غربی‌ها تجربه کاملا نویی است، و نابرابری‌های ساختاری حاصل از آن، به نوعی به اسلام ستیزی دامن زده است. خرافاتی که برخی از این مسلمانان با خود به همراه می آورند، رواج اندیشه های وهابی در میان بسیاری از این گروه های مذهبی، رواج اندیشه های رادیکال در بسیاری از این محافل اسلامی در غرب، به این فضای اسلام‌ستیزی و به نوعی خارجی‌ستیزی و به نوعی پوپولیسم کمک کرده، و این امر خود سبب شده است که یکی از ارکان تجدد، که در آغاز به آن اشاره کردم، یعنی مسئله دموکراسی و مشروعیت برخاسته از حاکمیت مردم، مورد معارضه قرار گیرد. کم کم به گمان من محقق علوم سیاسی‌ای در امریکا نیست که نگران وضعیت دموکراسی در آمریکا و نگران این نباشد که پدیده‌ای مثل ترامپ و پوپولیسم ترامپ را چگونه می‌شود تبیین کرد. کمتر کسی است که متوجه نباشد که شکافی در جامعه آمریکا بین محله‌های سفیدنشین، فقیرنشین، کارگرنشین وسط آمریکا که تمرکز جمعیت کمی دارند و این دو مرکز جمعیت شرق و غرب ایجاد شده است. در واقع مهم ترین مولفه میزان رای ترامپ، سفیدپوستان و عدم تکثر جمعیت در یک منطقه بود. به این موضوع که نگاه کنید می‌بینید که منطقه‌های فقیرنشین و سفید نشین وسط آمریکا منطقه‌هایی بودند که این انتخابات را برای او میسر کردند. الان یکی از نگرانی‌های عمده دانشمندهای علوم سیاسی این است که چگونه می‌شود از این شکاف برگذشت. بعضی از همکاران ما که در همین دانشگاه (استنفورد) متخصصین درجه یک مسئله دموکراسی هستند، مانند لری دایموند و فرانسیس فوکویاما به صورتی روز افزون با نگرانی در مورد آینده دموکراسی صحبت می‌کنند و فکر می‌کنند که این امر بخشی از این بحران اساسی تجدد است.

اگر به ایران نگاه کنید، بحران گذار در ایران فقط بحران مربوط به وضعیت گذار موجود نیست، کشور ایران آشکارا بحران‌زده است و آشکارا نیاز به یک بازاندیشی جدی دارد. گمان من این است که ابعاد بحران ایران نیز در واقع تاریخی است. من به سه نکته کوچک اشاره می‌کنم و فکر می‌کنم تحولات جدید را باید در این چشم‌انداز تاریخی وسیعتر نگریست و چاره اندیشی کرد. در 150 سال اخیر سه مورد از مهمترین جابه‌جایی‌های جمعیت در طول تاریخ سه هزار ساله ایران انجام شده است: نخست، در نتیجه اصلاحات ارضی و رواج پول نفت، گذار عظیمی از روستا به شهر صورت گرفت و ایران از جامعه‌ای که 90 درصد آن در آغاز قرن بیستم در روستا بودند به جامعه‌ای تبدیل شد که به روایتی الان 25 درصد در روستا هستند و آن هم در روستاهایی که به طور اجتناب‌ناپذیر وابسته به شهر هستند، و با شهر و اینترنت در تماس هستند، و به نوعی جهانی شده‌اند. روستاهای عقب افتاده آخر قرن نوزدهم، که به شیوه هزار سال قبل زراعت می کردند و با هیچ کسی تماس نداشتند، دیگر وجود ندارد. اکنون در ایران نوع جدیدی از شهروند شهرنشینی داریم؛ دوم، مهاجرت نیمی از جمعیت ایران از اندرونی به بیرونی. یعنی حضور روزافزون زنان در عرصه‌های اجتماعی، انقلاب دومی است که از حیث جمعیت، ترکیب جمعیت و حضور جمعیت در عرصه‌های مختلف صورت گرفته است؛ سومین انقلاب، موج یا جابه‌جایی تاریخی شگفت این است که الان نزدیک به 10 درصد جمعیت ایران در خارج از کشور زندگی می کنند. یعنی ایران در مفهوم جدید خود دیگر محدود به جغرافیا نیست. ایران در مفهوم جدید هر جایی است که کسی برای ایران دل می سوزاند و نگران وضع ایران است، و این ایران موسع هم ا حیث ابعاد مشکلات و هم از جنبه ابعاد امکان حل مشکلات با آنچه مثلا در دوران مشروطه بود، تفاوت دارد.

باید برای ابعاد این دوران گذار راه حلی پیدا کرد. گذار سیاسی کنونی را که نتیجه بی‌کفایتی دهه‌های اخیر است، باید در چارچوب این گذار تاریخی عظیم، این جا به جایی عظیم و بی‌سابقه در تاریخ ایران در نظر گرفت. تقارن این سه با هم بی‌سابقه است. این جابه‌جایی است در غرب حدود دویست سیصد سال طول کشیده و بسیاری نابسامانی‌ها در این زمینه ایجاد کرده است. به همین خاطر به گمان من علوم سیاسی در امریکا و نیز ایران با این تحولات پیوند یافته است. ایران در حال حاضر بخشی از جهان است و به طور روز افزون بخشی از جهان می‌شود. سرنوشت ایران با جهان در مفهوم عام، و با ایرانیان در خارج در مفهوم خاص ارتباط تنگاتنگی پیدا کرده است، و این بحران و نیز رسالت و کارکرد علوم سیاسی در این زمینه را، به گمان من، باید در چارچوب این گذار تاریخی سنجید. شاید این فرصتی که من پیدا کردم که با شما در این نشست صحبت کنم، نشان‌دهنده این است که این مرزها به صورت روزافزون در حال از بین رفتن است، و آنچه که ما در ایران‌شناسی در استانفورد انجام می‌دهیم، به همان اندازه کارهای بسیار ارزشمندی که شما در ایران می کنید، بخشی از علوم سیاسی ایران است. از فرصتی که به من دادید بسیار متشکرم. شرمنده‌ام که نمی‌توانم حضور داشته باشم، و به پرسش‌های شما، اگر پرسشی هست، یا ایرادهای شما، که حتما ایرادی هست، جواب بدهم. دوستان می توانند نظرات انتقادی یا پرسش‌های خود را به من برسانند، من قطعا جواب خواهم داد. بسیار متشکرم و برایتان همایش بسیار موفقیت‌آمیزی را آرزو دارم.  

 


[1] Andrew McAfee

[2] Erik Brynjolfsson

[3] The Second Machine Age: Work, Progress, and Prosperity in a Time of Brilliant Technologies

 

[4] Enlightenment Now: The Case for Reason, Science, Humanism, and Progress