ایران در نقشه جهان

شعری از هاشم اکبریانی به مناسبت یاد ایام

سه شنبه پانزدهم بهمن ماه 1392
"روی خطوط موازی" 
شعری از هاشم اکبریانی به مناسبت یاد ایام

 

   از جمله دوستان گرانقدری که از هم کلاسی های دهه 1360 دانشگاه تهران بوده و امروز از شاعران، نویسندگان و روزنامه نگاران مطرح  وصاحب نام کشور محسوب می شود محمد هاشم اکبریانی است. اکبریانی در سال های اخیر چهره نام آشنا و پر کاری محسوب می شود که در هر دو حوزه نظم و نثر و نیز داستان های بلند و کوتاه صاحب آثار بسیاری است. دفترهای شعر؛ "نیست تا نیست" ( نشر ثالث)، "نیم غبار دلخوشی" ( آمیتیس ) در حوزه نظم پارسی و کتاب های "هذیان"، "چهره مبهم" ( نشر آموت)، "آرام بخش می خواهم" ( نشر افکار )، "باید بروم" ( نشر چشمه )، "عذاب ابدی" (نشر ثالث)  در حوزه داستان نویسی از جمله آثار این فعال ادبی و اجتماعی است.
   هاشم اکبریانی به مناسبت برگزاری گردهمایی یاد ایام که با حضور 150 نفر از دانش آموختگان علوم سیاسی دانشگاه تهران از سوی دکتر مجتبی مقصودی و انجمن علوم سیاسی ایران در روز نهم بهمن در خانه اندیشمندان علوم سیاسی  برگزار شد قطعه شعر منتشر نشده ای را که از اعماق دل برآمد و بر دل نشست را قرائت کردند که با رویکردی نوستالژیک حال و حوای کوی دانشگاه و فضای دهه 1360 ه. ش را نزد مخاطب ترسیم نمود. با هم این قطعه شعر را می خوانیم:

روی خطوط موازی

 

كلمات

از مسیر خود خارج شده‌اند

گمان نمی‌كردم در چهل و هفت سالگی

قاشق و چنگال آشپزخانه‌ام

بیفتد به سلف خوابگاه امیرآباد

و صبحانه‌ام

پر شود از خامه و مربای فروشگاه آقا ناصر

و چایم

مزه چای كافی‌شاپ دانشكده حقوق و علوم سیاسی در طبقه اول را بدهد

 

مدتی است

نیمه‌های شب از خواب می‌پرم

و باید كمی بگذرد

تا به خود بیایم و مطمئن شوم

روی تخت خوابگاه نیستم

و خبری از محسن و علیرضا و محمد و اصغر نیست

 

این روزها

در تابلوی اعلانات اداره‌ام

روی همه بخشنامه‌ها

نمرات دانشجویان ورودی 63 را می‌بینم

و قبل از همه

سراغ نامی می‌روم

كه اگر نمره الف گرفته باشد

همه دوستان را

به بهانه دروغ ازدواج برادرم

به عصرانه دعوت می‌كنم.

آن دوست هنوز هم نفهمیده است

الفِ قامت او

ستون لبخندم در روزهای آوارگی بود

 

این روزها

هر بحث سیاسی و تاریخی و فكری كه می‌شنوم

                                          از هر شبكه‌ای كه باشد

اطرافم را

دیوارهای اتاق 12 در ساختمان 23 پر می‌كنند

 

 

وقتی

خبر بازداشت رجایی و زیدآبادی به گوش می‌رسد

به سفری كه باید می‌رفتم

بی‌اعتماد می‌شوم

من هنوز

هر وقت دست به جیب می‌برم

بهت بیرون می‌آید

گفتند:

«دهدشتی كه به جبهه رفت

دیگر نخواهد آمد»

و علی

      كه فامیلش را زمان بی‌رحمانه از من دزیده است

نمی‌دانم تشنگی‌اش از جنس چه بود

كه فقط مرگ سیرابش كرد

مرگ

هیچگاه شرمگین نمی‌شود

حتی اگر نامش خودكشی باشد

 

آن روز كه به دانشكده رفتم

درخت‌های پایین حیاط

سلام نظامی دادند

و این یعنی

من هنوز ژنرال جهانی هستم

كه خود آن را می‌سازم و می‌بینم

 

من هنوز عاشقم

و می‌دانم دلم در كلاس «اندیشه‌های سیاسی در قرن بیستم» مانده است؛

دختری كه هیچ وقت نشناختمش

نگاهش به نگاهم افتاد

 

حتم دارم جغدی كه در آن تاریك‌روشنای پس از غروب پاییزی

روی بام دانشكده نشسته بود

آوازش شوم نبود

نفس‌ها را

زیر بال آن جغد گذاشته‌ام

تا گرم بماند

 

من هم‌چنان

با رفاقت و با آب می‌رقصم

از داستان علومی

عشق به انسان می‌چینم

با صیادی به كافه می‌روم

از صدری

حرف‌هایی می‌شنوم

كه التهاب سیاسی روزنامه‌ها را ندارد

و كاشی را استاد خطاب می‌كنم

و هر دو می‌خندیم

 

من هم‌چنان زنده‌ام

هر روز كه از كوچه فیس‌بوك می‌گذرم

درِ خانه سلاله را می‌زنم

و می‌گویم «سلام همسایه، مراقب لبخندت باش، مدتی است دزدها فقط لبخند می‌دزدند»

از باغچه افسانه هم

كلماتی می‌چینم و در گلدان پشت پنجره می‌كارم

و در حیاط ناصر و جمال

فرشی پهن می‌كنیم و

زیر سایه نقاشی‌ها و جملات دریایی‌شان

دو سه استكان احوالپرسی می‌نوشیم

                               درست به صمیمیت نوشیدن چای

                               در سبزه‌های خوابگاه